اینک که به یاری مزدا تاج شاهی بر سر گذاشتهام اعلام میکنم که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من میدهد دین وآیین و رسوم ملت هایی که من پادشاه آنها هستم را محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من، رسوم ملت هایی که من پادشاهشان هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهادهام تا روزی که زنده هستم هرگز سلطنت خود را بر هیچ ملتی تحمیل نخواهم کرد و هر مل
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم کردو حرم سازیتان را شدنی خواهمکردمن به تنهایی از این جام نخواهمنوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهمکردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهمکردهمهجا از حرم خاکی او خواهمگفتکربلا را و نجف را مدنی خواهمکردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهمکردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینهزنی خواهمکرد
سید محمد رضا موسوی
.................................
شای
به خودت بگو:
فقط برای امروز، افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد ،زندگی میکنم و بدون مصرف هیچ گونه ماده مخدّری روز خوبی خواهم داشت.
فقط برای امروز، به کسی در معتادان گمنام اعتماد خواهم کرد، کسی که مرا باور کند و میخواهد در بهبودیم به من کمک کند.
فقط برای امروز، برنامهای خواهم داشت و سعی خواهم کرد آنرا به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
فقط برای امروز، به کمک NA سعی خواهم کرد از زاویه بهتری به زندگیم نگاه کنم.
فقط برای امروز, ترسی نخو
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
در انتظارت خواهم ماند
تا بار دیگر زمزمه و عاشقانه هایت را بشنوم
تا صدای زیبا و دلنشینت چون نسیم حیات در من جاری شود
در انتظارت خواهم ماند
هرچند هزاران فرسنگ دور از من در دیار دیگری
به یقیین سیمای زیبایت را هرگز نخواهم دید
هیچگاه بر لبان زیبایت بوسه ای نخواهم زد
به آغوشت نخواهم کشید
و جز صدای زیبا و کلمات دلفریب و آهنگینت
نصیب من از تو چیز دیگری نخواهد بود
به انتظار تو خواهم ماند
به انتظار تو که همه خواسته ها و تمناهای زندگیم را در تو یافتم
در
این روزها که دنیا درگیر ویروس منحوس کرونا شده است بیشتر از هروقت دیگری آدم ارزش بعضی چیزها را می فهمد. چیزهایی ساده مانند دست دادان و روبوسی یا همنشینی با دوستان یا غذاخوردن در یک ساندویچی و...برای من یکی که ارزشهایم در زندگی دوباره اولویت بندی شد. اگر من جزو بازماندگان این اپیدمی باشم دیگر ذهنم را درگیر چیزهای بیخودی نخواهم کرد دیگر بیش از اندازه موضوعات پیش پا افتاده را جدی نخواهم گرفت سعی خواهم کرد بیشتر یاد بگیرم بیشتر لذت ببرم کارهای عد
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهمزمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگرفریبا را و رعنا را، متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
بشنوید
این تمام روزهای من، و تمام روز من است.
دیگر نخواهم نوشت. میدانم که این، عذاب بزرگیست برای کسی که معتاد نوشتن است. من هفتهی سوم را میخواهم. و تا بدان نرسم، نخواهم نوشت.
بگذار در این آخرین کلماتم - امیدی به رسیدن، به فهمیدن، به چشیدن هفتهی سوم ندارم - از تو یادی کنم. همین بس، که مرا، رویای مرا، خواستههای مرا، فهم مرا، انتظارات مرا، توانایی مرا، ترسهای مرا، امید مرا، وجود مرا ربودهای. مرا بی هیچ پایی رها کردهای و میگویی برو.
یا رفیق
فوعزتک لو انتهرتنى ما برحت من بابک و لا کففت عن تملّقک ...**
به خودت قسم اگر من را از در خانه ات برانی، جایی نخواهم رفت... پشت در خواهم نشست... فریاد خواهم زد با همه جانم... اشک خواهم ریخت با همه وجودم... صدایت خواهم زد با همه امیدم... مدام می خوانمت... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق...
مردم می گذر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
رمان اینجا که من ایستاده ام
نویسنده : شهرزاد شیرانی
ژانر : عاشقانه
خلاصه:
این داستان در مورد زندگی متفاوت دختریه که با آدمهای خوبی رو به رو نمیشه و سعی میکنه با احساسات و اتفاقهای بد زندگیش کنار بیاد و از آدمهایی که دوستشون نداره دوری کنه اما اونطور که دوست داره پیش نمیره و البته این خیلی هم برای اون بد نمیشه… برای باد خواهم گفت ، برای همه آنچه از دست داده ام ، نخواهم جنگید ، برای روزهای بر باد رفته ام گریه نخواهم کرد ، اما امروز ، برای داشتنت
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.
اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .
اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح سپید بلند ، یاری ام خواهی کرد .
شاید حالا برایم خنده
از ساعت ۶ بیدارشدم و دیگه خوابم نبرده :( دارم به ناهار ظهر فکر میکنم ...برنج و خورشت قیمه (لپه) گزینه خوبیه! و اینکه کلی تمرین دارم بنویسم :/ باید کم کم بلند شم روزمو شروع کنم.
+تغییراتی در وب دادم زین پس فقط خواننده نظراتتون خواهم بود و نظری پاسخ نخواهم داد.
*البته نگاه عزیزم استثناء هستند :)
باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجش
من چیزی هستم که مردم من را دوست دارند یا از من متنفر هستند. ظواهر و افکار مردم را تغییر می دهم. اگر شخصی از خود مراقبت کند ، من حتی بالاتر می روم. برای بعضی از افراد آنها را فریب خواهم داد. برای دیگران من یک راز هستم. ممکن است برخی از افراد بخواهند من را مخفی کنند اما من نشان خواهم داد. مهم نیست که مردم چقدر سخت تلاش می کنند هرگز کم نخواهم شد. من چی هستم؟
و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر می کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر میکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمی شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر میکردم که شبیه ...، اصلا به شما ربط
زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین
شهردار آبپخش گفت: دلیل اصلی مخالفت های شورای شهر، ایستادگی اینجانب در مقابل خواسته های غیرقانونی آنها بوده است و تا روزی که سکاندار شهرداری هستم به هیچ کس باج نخواهم داد و صادقانه به مردم خدمت خواهم کرد.به گزارش اتحاد خبر؛شامگاه یک شنبه 19 آبان ماه، نشست پرسش و پاسخ شهردار آبپخش با شهروندان این شهر، در حسینیه حضرت علی اکبر(ع) محله بهرام آباد برگزار شد.مهندس اعظم صمصامی در این اجتماع باشکوه اظهار داشت:دو سال است به عنوان سکاندار شهرداری آبپخ
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد ...
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی
می خواهی فراموشت کنم
چگونه ؟
تو در من زندگی می کنی
چون جنینی در زهدان مادر
که حاصل یک عشق بود
و من پس از آن لحظه عشق بازی فراموش شدم
به یادگار ماندی در درونم
تا از خونم تو را زندگی دهم
عشق و خواستن را
و لذت بوسه و هم آغوشی را
تو مرا ترک خواهی گفت
همچون فرزندی که از مادر جدا می گردد
به جستجوی عشق
پس چون در چشم محبوبت می نگری
به یادآور نغمه هایی که می خواندیم
ترانه هایی که گوش سپردیم
آرزوهایی که در سر پروراندیم
و رویاهایی که عاشقانه به تصویر کشیدیم
در این دنیا که همه سگ دو می زنند تا چیزی بشوند، تو دنبال "هیچ" شدن باش. فانی محض شو. فرض کن مرگ حالا آمده است و تو آرام آرام هرچه داشته داده ای و تمام. نه بسته دل به هیچ کس، نه بسته جان به هیچ جا. رها باید شد ازین همه کثرت، رها. مثل آنکه می گفت، "در عدم افکندم آخر خویش را/ وا رهاندم جانِ پر تشویش را". نیّت کن که می خواهم در بین این همه هیچ نخواهم، به هیچ چیز نرسم، هیچ آرزویی، هیچ گفت و گویی، مطلقاً هیچ باشم. آنچه گفته اند و فرض است را انجام دهم و تمام. ت
فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.
اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .
اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح بلند سپید ، یاری ام خواهی کرد .
شاید حالا برایم خنده
درد من نشستن خاری کوچک بر بدن نیست که در عرض چند دقیقه خوب شود و ظرف چند روز درد زخم و جای زخم تا همیشه فراموشم شود. درد من درد جراحتی است که از نشستن چاقویی داغ و برنده بر عمق روح و روان و قلبم ریشه میگیرد. درد من، جراحت من، احتیاج به جراحی دارد، اما این جراحی نه بیحسی دارد و نه بیهوشی. جراحی من در کمال هشیاری و آگاهی انجام میگیرد، جراحی من محدود به اتاق عمل نیست، روح و روان من هر لحظه و هرجا درحال تحمل دردجراحی است. من محکوم به درد کشیدن هست
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بیصبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! میدانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکلپسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شدهام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمییابد. تمامی آدمها را بررسی میکنم؛ امتیازدهی میکنم و میبینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
به نام خدا
خب دوستان من صرفا شروع ++c از ابتدا نخواهم گفت :
مطالبی اضافه بر انچه هست خواهم گفت . هدف من تدریس نیست
هدف به اشتراک گذاشتن مطالب است.
خب همین طور که میدانیم هر زبانی یه سری حروف الفبا داره... در زبان های برنامه نویسی ابتدا باید تعریف شه که ما از چه الفباهایی (کتابخانه) میخواهیم استفاده کنیم
برای این کار از :
#include <name>
#include 'name'
بجای name نام کتابخانه مورد نظرمون رو تایپ میکنیم
در برنامه نویسی کتابخانه های متعددی وجود داره
که من در
چه چیزی را باید دوست داشت. آیا خود را باید همیشه دوست داشت؟! آیا لیوانی که در آن قهوه می نوشید، باید دوست داشت؟! آیا مرگ را باید دوست داشت؟! آیا خدا را باید دوست داشت؟! بنظرم ما همیشه محکوم به دوست داشتن می شویم، برداشت بد نکنید ولی ما مجبوریم خانواده مان را دوست داشته باشیم. آیا می شود خدا را دوست نداشت و ما را بیامرزد؟!من محدثه را دوست دارم و بایدی برای دوست داشتن نبود. اینجور دوست داشتن ها حسی دیگری دارند. تا حالا کسی را دوست داشته اید؟! می خوا
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله می گیری ومن باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی میکنم. خاک میکنمش.
روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.
من دیگر از قضاوت شدن نمیترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.
من میخواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی میکنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.
آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخ
کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی
✍
از گلی رنگ و بو نمی خواهماز کسی پرس و جو نمی خواهممی نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمی خواهمهر کس از هر کسی که پیغامیمی رساند، بگو نمی خواهمآرزو هم سراب موهومی استمن دگر آرزو نمی خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمی خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمی خواهماو که دیگر مرا نمی خواهدمن خودم را چو او نمی خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمی خواهم
برای تهیه ی این کتاب می توان
بسم الله الرحمن الرحیم
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
عشق همچنان جاریست و گریزی از عشق نیست من به دنبال عشق میدوم و در جستجوی عشق از پا نخواهم نشست
+بهش میگم در یک ماه گذشته احساس غمگینی اضطراب بی قراری افسردگی نداشتی
میگه:نه مگه با آهنگای شادی که الان هست آدم افسرده میشه؟
من هیچ من نگاه...نمیدونستم آهنگ های جلف و بی محتوا میتونه این قابلیت رو داشته باشه
من فقط اهل آهنگ نیستم یا شماهم؟
+این الرجبیون؟فرد
امشب جلسهای بود با دکتر رشیدیان درباره خطاهای رایج در سیاستگذاری. مطالب خوبی ارائه میکردند. در حین سخنرانیاش به این فکر رفتم که در میان این غولها من چه جایگاهی خواهم داشت؟ من فکر نمیکنم هیچوقت بتوانم حداقل از نظر کمّی، به پای کسی مثل رشیدیان برسم. چه از نظر تعداد مقالات چه چیزهای مشابه دیگر. بخش مهمی از آن هم به مسئله توزیع نابرابر فرصتها بر میگردد. یعنی حتی اگر بنده توانایی ذاتیاش را هم داشته باشم، احتمالا فرصتهایی که برای کس
شما یک مشت آدم شیکم سیرید که هر کاری و جرم و جنایتی خواستید تو این این چهل سال کردید و می کنید و هرگز مسوولیت سرتون نشده و نمی شود .
جد و آبادتون گردن کلفت و شاه بودند و این خصلت را از آنها به ارث بردید .
هیچ کس حریفتون نیست چون صاحب قدرتید .
شما از هر روشی برای سلطه استفاده می کنید .
خودتون می دونید چی کاره اید و ما با شما بحثی نداریم اما تا جایی که دستمون بر بیاد بعد از بیداری با شما مبارزه می کنیم و حقمان را که پایمال کرده و می کنید از حلقومتان بیر
دروغ است اگر بگویم سرم آنقدر شلوغ است که نمی رسم به نوشتن....شلوغ است امانه آنقدرها که نخواهم بنویسم....شاید چون هنوز نتوانستم خودم را با شرایط وفق بدهم و آن جور که دلم می خواهد زندگی جلو نمی رود....نمی نویسمچون احساس می کنم دارم شکست می خورم و نوشتن از شکسته شدن درد دارد....
ماه مان می گوید شاید چون فکر می کنی عقبی دلت می خواهد همه را با هم داشته باشی....قدم به قدم برو جلو....هنوز وقت داری هنوز دیر نشده....
آقا جان اما فکر می کند من خیلی عقبم....حرف هایش من
#برشی_از_یک_کتاب
زهرای من! این تازه ابتدای مصیبت ماست. این من که سر تو را بر دامن گرفتهام، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخلهای کوفه همراز نخواهم یافت. این حسن که سر بر سینهی تو نهاده است و گریه جگر سوزش امان مرا بریده است روزی خون دل عمر خویش را بواسطهی زهر خیانت بر طشت غربت خواهد ریخت. این حسین که ضجههایش دل ملائکۀ الله را میلرزاند و بعید نیست که هم الان قالب تهی کند و جان نازک خویش را به جان تو پیوند زند روزی بجای لب
پ ن1: به قول رضاامیرخانی تو کتاب داستان سیستان : انسان حیوان امیدواره! یعنی یکی از وجوه افتراق انسان و حیوان همین رجا و امیدواریه !...
گاهی فکر می کنم این آخرین تلاشمه ... فایده ای نداره ... فکر می کنم بعد از این دیگه دست و پا نخواهم زد ... فکر می کنم دیگه مثل ماهی آزاد خلاف جهت رودخانه شنا نخواهم کرد و تن خسته و شاید بی جانم رو به امواج رود خواهم سپرد تا به هر کجا که میلش میکشه ببره و فکر می کنم دیگه برام فرقی نمی کنه اون مقصد دریاست یا مرداب ، مهم رسی
ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی
در آستانه سفر قرار دارم و این تماس های گاه و بی گاه احتمال کنسل شدن سفر را افزایش میدهد...
و چالش ترین چالش زندگی من این سفر پیش روست که حالا که به نزدیک ترین روزهای آغاز سفر رسیده ام عجیب بی طاقت شده ام...
برای خانواده غیبت من پر سر و صدا شاید سخت تر از تصور باشد ، بیست و چهار ساعت که نبودم مدام زنگ می زدند و میگفتند دیگر هیچ کجا نباید بروی ، نبودنت خیلی میزند توی ذوق...
از حالا هم هر بار تایم سفر را کاهش می دهند اما همه میدانیم که باز هم جای خالی ام
قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
ادامه مطلب
در
زندگی بعدی، کاش میشد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و
آنگاه راه آغاز شود.
در
خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع
کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز
اول، یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته
کار خواهم کرد و هرروز ، جوانتر خواهم شد. آنگاه برای د
مستعمره شدن دیگرانعشق نام دارد...!پس من هرگز شعار استقلالسر نخواهم داد!
عهدنامهی مفصل، پاریس،
گلستان و ترکمانچای و ژنو با من ببند
نه! اصلا بیا و در من مداخله نظامی کن...
اگر حکومت توبر این دل استبداد است پس درود بر دیکتاتور...!
دلتنگ نگاهت هستم احساس میکنم تا زمانی که تو باشی دنیا معنی دارد زندگی با حضور تو در این دنیا زیباست وقتی برای زنده ماندنت تلاش کردم نمی دانستم یک روز اینگونه خشنود خواهم بود دلم از حضورت لذت میبرد چشمانت دنیا را پر از رنگ میکند هیچگاه فکر نمی کردم یک موجود کوچک ناخواسته با تمام وجود خواسته اینگونه بیقرارم کند اینگونه عاقل سود بزرگ شود بخندد یک روز پرسیدی اگر مادر شوی او را بیشتر از من دوست خواهی داشت میخواهم بگویم نه حتی اگر مادر باشم موجود
جلوی چشمانم سیاه می شود و عینیتی می دهد به همه تصویرهای تاریکی که چشمانم از پس رنگها به من هدیه داده است مانند نفسی عمیق در طبیعتی دل انگیز که تنها تو را به سرفه خواهد
انداخت: هوایی که مسموم شده است از غصه های ادامه دار، از دیدار های حساب شده، از منفعت ها ... می خواهم به تاریخ ها نگاه نکنم به اینکه چند سالم است یا چند سال گذشته است و دیگر وقتی به ریل های آهنی مستاصل از فرط پیموده شدن ملولانه خیره شده ام فاصله ام را از کرانه ی امید تخمین نخواهم زد.
روزی که تورا ترک کنم ، دیگر چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت .
اما تو ، کسی را از دست میدهی ، که دوماه ، فکرش را جایی در غرب ، پادگانی در کرمانشاه گذاشته بود و جسمش ، زانوهایش را در شهری کوچک زیر آفتاب سوزان جنوب ،بغل گرفته بود تا برگردی ...
تو مرا از دست خواهی داد بی وفایم ...
بسم اللهبرنامه فردام اینه:
فردا روزه نخواهم بود. ساعت نه بیدار بشم، یه صبحانه آماده کنم بخورم و ده تا دو و سه کارامو انجام بدم. بعدم یه فیلم و بعد کارای خونه تا ساعت هفت. بعدش هفت میام مینویسم چه کردم و باید چه بکنم. به امید خدا.
اندیشه ام خشکید دراین ناکجا آباد
این ناله ها هرگز نمی گنجد دراین فریاد
تا در کف تو رشته تقدیرهای ماست
پروردگارا داد خواهم من از این بیداد
من بنده سرکش نبودم نیستم شاید
این بار از دستت عنان بنده ای افتاد
تو سوزها در سینه خواهی ناله ها در دل
من یک خدای شاد می خواهم خدای شاد
من شعرهای تازه می خواهم زبانی نو
من دشت خواهم سبزه خواهم سایه شمشاد
من دامن یک کوه سرکش در بغل خواهم
من بید می خواهم که رقصد با صفای باد
یک چشم پر می خواهم از احساس دیدن ها
یک گ
دوچرخه ی مورد علاقه ام را از روی سریر کنار می دارم. چرخ هایش زردند و کالبد اش قزل. دو سال و شقه است که بوسیله همین شکل باقی الباقی است، عاری هیچ تغییری. از او می پرسم: « این حرکت دورانی تغییر نکرده است. به پندار همین، من همواره او را دوست می دارم. آدم ها دگرگونی می کنند، این طور نیست؟» او بوسیله گل خود آب می دهد و می گوید: «بله، دگرگونی می کنند. غیرممکن است که تغییر نکنند. اما انسان ها یک دیگر را با حیات تغییراتِ هم خویش می دارند.» دست افزار های او
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم.
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم.
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست.
با اشک هایم
شهر دلت را خواهم شُست.
پلک ه
به نام خدا
در زندگی بعدی، کاش میشد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوانتر خواهم شد. آ
منی که همیشه مخالف طلاق بودم
و وقتی دوستی میگفت تصمیم گرفته طلاق بگیره
باهاش مخالفت میکردم!
خودم این روزها به شدت به طلاق فکر میکنم
قبلا هم فکر میکردم اما با ترس و لرز
اینبار با جدیت!
زندگی ای که هر روز خدا توش دعوا و جر و بحثِ برای کوچکترین مسئله
واقعا سکوت اختیار کردم فقط انگشتم و میذارم توی گوشم تا نشنوم
هیچ جوابی نمیدم دیگه
فقط تو دلم با خدا حرف میزنم و اخرشب میزنم زیرگریه از بخت بدم!
من ندیدم خونه ای که همیشه توش دعوا باشه
واقعا منافقِ
ب
سکوت شب را که چه سنگین بر سرم میکوبد بشکن
و بگو ای راز تنهایی، در دل پر درد من چه می گذرد؟
به راستی که من هیچ لذتی از زندگی کوتاه خود نبرده ام
و در کنج این قلعه ی تاریک به انتظار کسی نشسته ام
که هرگز نخواهم دانست او کیست!!!هرگز او را نخواهم دید!
و تا کی باید این گونه راز دلم را پنهان کنم
و شاید روزی برسد ...شاید....من هم عاشق شوم
بر دل من نخند! به حرفهایم شک نکن.من دل کوچکی دارم که برای عاشق شدن زود است...
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
#امیرالمؤمنین_علی_علیه_السلام
#مرثیه
#غزل
گویید به این طفلان من شیر نمی خواهم
این گونه یتیمان را دلگیر نمی خواهم
ای اهل وفا گویید با قوم جفا پیشه
بر دست یتیمانم زنجیر نمی خواهم
یک روز به ظرف شیر یک روز به ضرب تیر
خود شیر خدا هستم شمشیر نمی خواهم
از زینبم استقبال با سنگ نمی ارزد
از لشگرم استقبال با تیر نمی خواهم
ارکان نمازم را بی واهمه بشکافید
هنگام نماز امّا تکفیر نمی خواهم
تکریم کنم امروز در کوفه یتیمان را
کوفی ! ز یتیمانم تحقیر نمی خواهم
دل
من و أین آرامشی که مهمون خونه ام شده انصافا چقدر غریبه ایم ، به طرز عجیبی ارومم و لبخند میزنم :)
من راه خودم رو میرم، هر اتفاقی که بیفته ناامید نخواهم شد، نتیجه من الان نیست و خدایی که به شدت کافیست:)
ممنون از همه شما بابت این حس خوب و دعای خیرتو
پ.ن: سلطان نگران های دنیا فقط گلاب که با چشم نیمه باز میگه: رفتی و اومدی ؟؟
خانمی وارد داروخانه شد و با آرامش خاصی به دکتر داروساز گفت که به سیانور احتیاج دارد!
داروساز پرسید سیانور را برای چی میخوای؟ خانمه توضیح داد که لازم است شوهرش را مسموم کند!!!
چشم های دکتر داروساز چهار تا میشه و میگه خدا رحم کنه! خانم من نمی تونم به شما سیانور بدم که با اون شوهرتون رو بکشید! این کار برخلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این امکان نداره.
نه خانم! نه! شما حق ندارید سیانور دا
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
خدایا! از کودکی آموختم تو همانی که نامه نانوشته را میخوانی. حدیث دل جز به درگاه کبریاییات بازگو نخواهم کرد و نامه دل جز در حریم امن تو نخواهم گشود؛ باور دارم که از دلم آگاهی و نیاز دلم را بدون شرح و بیان خوب درمیابی. یاریام کن تا جوارحی را که تو عطایم کردی جز در راه بندگی حضرتت، مصروف نسازم و رشته امیدم را جز به رحمت بیدریغت معطوف نکنم.ای آگاه به نهان دلها! امروز تو را با زبان روزهداران چنین میخوانم: «
من راننده نبودم!
نمیشم!
و نخواهم شد....
کلاساشو رفتما! ولی امتحاناش مونده :|
از یک روزگیم با امتحان دادن مشکل داشتم تا همین لحظه :|
خداوندا!
شر امتحان آیین نامه رو از سر مسلمین و مسلمات کم بفرما!!!!
[بلند بگین الهی آمین]
+برگ برگ آیین نامه :)
می خواستم بگویم
چـه اندازه دوستت دارم
اما برای بیانش
واژههای مناسبی پیدا نمی کنم
متن عاشقانه 1398 برای همسرم با عکس
مـن بین خودم و تـو
صمیمیت بسیار زیادی احساس میکنم
درست از همان دیدار اول
این یعنی مـا باهم در زندگی
زوج موفقی را نیز تشکیل خواهیم داد
**********
امروز مـن بسیار از تـو دورم
ولی قلبم و شور و اشتیاقم
باتو و در کنار توست، امروز و برای همیشه
تولدت مبارک، عشقم
**********
مـن هرگز بـه تـو آسیب نخواهم زد
چون تـو قلب مـن هستی
اگر بـه تـو
دلم دریا می خواهد دریای آبی / دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله / دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر / شب بارش ستاره بر زمین
طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم / خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم / در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم / آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها / غروب دل انگیز
شانه های دلربای یار میخواهم فقط
تکیه گاهی مثل یک دیوارمیخواهم فقط
مانده ام من بر سر یک اشتباه لعنتی
فندکی با چند نخ سیگار میخواهم فقط
در هوای سرد پاییز و به یادش نیمه شب
شاملو را با نوای تار می خواهم فقط
شک و تردیدی که افتاده به جانم اینچنین
جسم و روح یار را بسیار می خواهم فقط
سید امشب را به یاد یار نجوا می کند
باز هم یک کاغذ و خودکار می خواهم فقط
سلام!
به علت استقبال بی نظیر شما دوستان جان از نوشته های این کبیر و تقاضای زیادتان برای یادگیری بیشتر هرچه من میدانم و شما نمیدانید برآن شدم این بخش بی نظیر را در این وبلاگ تاسیس کنم که بعد نگویید زکات علمت چه شد؟شاید چند تنی از حسودان بگویند: "این که اینقد میگه میدونم میدونم تو جهل مرکبه و هیچیم نمیدونه" بنده اصلا پاسخ آنها را نخواهم داد، چرا که اصلا گفته اند" الجواب الحسود السکوت الکه المهم النیست الچه المیگویند الوالا البوخودا" ترجمه نمیک
ابرهای تیره آسمان زندگیام را پوشانده. خستهام. تعطیلات فرجهها را از شنبهی هفتهی پیش برای خودم آغاز کردهام و بیشتر از ده روز میشود که کلاسها را شرکت نکردهام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شدهام. حضور در خوابگاه را هم نمیتوانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمیدانم راه درست و غلط کدام است. خستهام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بیهدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمیدانستم کجا باید بروم. نمیدا
یادش بخیر، روزگاری که نگرانم میشد و برایم دعا میکرد... و احساس موفقیت سربلندی تمام وجودم را فرا میگرفت. اشعار بی قید و قافیه ام را اصلاح میکرد.. مثل بلبلی چه چه زنان برایش میخواندم.. اشعاری که منتخبش بودند را عین فال حافظ باز میکردیم و برایم میخواند.. و من هیچوقت فراموش نخواهم کرد آن حجم عمیق احساسات را..
راستش من هنوز از آن آدمها نشدهام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفادهای مفید کنند. من هنوز برای رابطهای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطبهای واهی توییتر و اینستا خوش کردهام، هنوز از خودم فرار میکنم. اما من این آدم نخواهم ماند. من تغییر میکنم و یک روز واقعا تنهاییام را بغل میکنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت میکنم.
من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل میکنم تا وقتی دوردست ترین سرزمینها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.من مرد
هیچ وقت فکر نمیکردم آشنایی جز اونی که خودم میخوام وبم رو بخونه!
همه 121 نظر رو پاک کردم
دوستانی که دنبال کننده هستن، میتونن قطع دنبال رو بزنن
از این به بعد اینجا نخواهم بود
ولی قول بدین دعا کنین برای حال دلم :)
در پناه حق باشین.
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بودهای. همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، هم
بسم الله الرحمن الرحیم
الان یکی از حسرت های زندگیم که به شدت به خاطرش دارم رنج میکشم مادر نشدن هست...
غریزه ی مادری به شدت در وجودم داره طغیان میکنه و راهی برای ارضاش نیست
مخصوصا اینکه در محل کارم روزانه هی بچه میبینمو دلم میره...هی قربون صدقه شون میرمو دلم میره
همیشه فکر میکردم اگر اراده خدا بر مادر نشدن من باشه خواهم مرد
حالا ان شاالله منم مادر میشم بلاخره یه روز...
ولی اگر خدا نخواد و نشه میدونم که نخواهم مرد
خیالتون راحت هیچ کدوممون نمیمیری
یک چیزهایی را میخواهید، و یک چیزهایی را میخواهید که بخواهید! برای مثال من میخواهم که سرعت و قدرت مطالبهام باشد، در واقع گمان پیشفرضم این است که در پی اینانام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت میروم، یکجورهایی خواستههای خاموشیاند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شدهاند. هنر را میخواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آنکه نواختن را میخواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگیام جای دیگریست و موسیقی بهسان قلقلکی شیرین، ک
چشمهایم به تماشای تو اینجا ماندههرطرف شور تماشای تو زیبا ماندهدرسرم شوق وصال است ومن می دانمدیده بر در به تمنای تو یکتا ماندهعاشقم سهم من از عاشقی ودلبری امعشق وهم صحبتی با تو به شبها ماندهمی نخواهم ز سبوی ونه زجام صهباباده نو شم من از آن ساغر پیدا ماندهشاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشمدلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بودهای. همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، هم
امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم، چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغضکرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم
اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم
و تعریف هم نخواهم کرد.
چشمهایم به تماشای تو اینجا ماندههرطرف شور تماشای تو زیبا ماندهدرسرم شوق وصال است ومن می دانمدیده بر در به تمنای تو یکتا ماندهعاشقم سهم من از عاشقی ودلبری امعشق وهم صحبتی با تو به شبها ماندهمی نخواهم ز سبوی ونه زجام صهباباده نوشم من از آن ساغر پیدا ماندهشاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشمدلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده
بسم الله الرحمن الرحیم ./
باورم نمی شود! حالا این منم و حکم مراجعی که ساخت عروسک همراه با اجزا را حرام میدانند ! این منم با بغضی از این سر دنیا تا آن سرش... این منم که امشب آخرین عروسکم را ساخته و پرداخته ام و حالا نشسته ام زار زار در تنهایی ام اشک میریزم ... این منم که دست هایم را نذر لبخندها کرده بودم و حالا با همین دست ها اشک هایم را پاک میکنم و می نویسم که دیگر نمی شود و قطره ای میچکد روی گل های قالی ! بلکه سیراب شوند و خندان ...
درست در نقطه ای که به
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
برای دیدن چشمت شتاب خواهم کرد
تمام آیِنِه هارا جواب خواهم کرد
بلور چشم تو زیباترین نیاز من است
بر این نیاز مقدس شتاب خواهم کرد
اگر چه ثانیه ها آیهء عذاب منند
تمام ثانیه هارا حساب خواهم کرد
غزل که تاب ندارد برای گفتن تو
هزار مثنوی از تو کتاب خواهم کرد
چراغ روشن چشمت هزار خورشید است
به احترام تو خورشید را قاب خواهم کرد
(شرار آه دلم تا زبانه می گیرد)
به وعده های چنانی مجاب خواهم کرد
اگر که پا بگذاری به چشم بی خوابم
دو چشم خسته وبی تاب را خواب خواه
بالشم بوی تـو را می دهد
قبل از آنکه بـه خواب بروم
آنرا در آغوش می گیرم
دلتنگ تـو هستم
***********************************
ساعتها و دقیقهها را میشمارم
تا دوباره تـو را ببینم، ولی زمان خیلی کند میگذرد
***********************************
دوستت دارم
و واقعا وادار بودم
این رابه تـو بگویم
***********************************
تـو مثل دارویی
هرگز نمیتوانم
بـه قدر کافی تـو را داشته باشم
***********************************
والدین مـن همیشه بـه مـن می گویند
کـه نباید هرگز از رویاهایم دست بکشم
پس
گفتم: یه بار یه جا خوندم میگفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد. و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه. حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم. برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی.
گفتم: یه بار یه جا خوندم میگفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.
و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد.
و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه.
حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم.
برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی.
تو آن شیوهی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم میکند. چون نمیدانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیاتهای نزیستهای که برای حیات گند گرفتهی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کردهام، گوشههای خیال نهان کردم و زخمیشان کردهام، مبدل به قصاصم شدهاند. در حسرت گرفتن دستهات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشتهام بیاید تو...
بد اومدم تو پارک مجبور شدم دوبار دنده عقب بگیرم
بعد یارو ( فک کنم پارکبان اونجا بود از این لباس ابیا تنش بود ) اومد مثلا فرمون بده بعد که پارک کردم پیاده شدم گفت یه ضرب المثل هست میگه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه بعد یکم اومد جلو گفت البته زن چیه که دنده عقبش باشه ...
بله میدونم که من دیگه اون بشر را نخواهم دید و مجالی برای ناراحتی نمیمونه ولی بهم برخورد :| پررو :|
بسم الله
میخواهم برای او بنویسم
دوست دارم آنچه که میاندیشم را بر سطوح اوراق پیاده کنم
تا بدانی که در دریای متلاطم ذهنم چگونه امواج افکارم حرکت میکنند .
اما سخت است ، بسیار سخت است آوردن دنیای عظیم ذهن را به حیاط کوچک ورقه ها.
اما برای ماندگاری راهی ندارم تا اندیشه ها را به وسیله ی کتابت به بند روزگار کشم تا ماندگار شود.
نخواهم نوشت مگر به توفیق حضرت حق.
ذهن خوانی
شما فرض را بر این می گذارید که می دانید آدم ها چه فکر می کنند بی آن که شواهد کافی در مورد افکارشان داشته باشید.
مثلاً، "او فکر می کند من یک بازنده ام". پیامد رفتاری این فکر میشود سوتفاهم.
پیش گویی منفی
آینده را پیش گویی می کنید. که با پیش بینی فرق میکند. که اوضاع بدتر خواهد شد یا خطری در پیش است.
مثلاً "در امتحان قبول نخواهم شد" یا "این شغل را به دست نخواهم آورد".
بدون شواهد پیامد رفتاری اش میشود نا امیدی که تبدیل می شود به افسردگی و تر
باز هم من بودم و او! باز هم آن سکوت مرگ بار! بازه هم چشمان من که با کینه به او خیره بود! باز هم صدای جوش و خروشش که مرا به جنگ دعوت میکرد! جنگی که هر دوی ما میدانستیم برنده اوست!.
اما من دیگر تسلیم او نخواهم شد! دیگر به جنگش نخواهم رفت! دیگر گول اش را نخواهم خورد؛ همین جا میایستم و با نفرت به او خیره می شوم! مثل تمام این پنج سال، که همین روز را به اینجا میایم، و از طلوع خورشید تا غروب، به او خیره می شوم و ان روز ها را به یاد می اورم.
همین پنج سال
دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و... درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگردا
۱۵۸ روز و ۱۴ ساعت و ۱۰ دقیقه مانده به چیزی که دوست دارم هر چه سریعتر از شرّ آن خلاص شوم :)
اگر کسی هست که اینجا را میخوانَد، به احترامش لازم دانستم که بگویم ۱۵۸ روز آنلاین نخواهم شد.
بدرود.
ایستاده«ابر و باد و ماه و خورشید و فلک»، از کارزیرِ این برفِ شبانگاهیبدتر از کژدُم،میگَزَد سرمایِ دی ماهی.کرده موج برکه در یخْ برفدست و پای خویشتن را گمزیر صد فرسنگ برف،امادر عبور است از زمستان دانهٔ گندم.
محمدرضا شفیعی کدکنی_۱۳۷۳
پ.ن: چقدر هم که آ
حس میکنم آخرینباریست که آخرینبار است.
و دیگر، بلاگر یا متخصص اهل قلم نخواهم بود. :)
حس میکردم چیزی اینجا من را نگه داشته. یک دلیل. چیزی تحت عنوان دوست که دلم برایش تنگ میشد. دروغ چرا؟ دلم برای هیچچیز اینجا تنگ نمیشود. یک روز این جمله را توی وبلاگ مترسک خواندم و پیش خودم گفتم:"بیرحم! چقدر ما منتظر برگشتنت موندیم!" و حالا میفهمم حق داشت. دلم برای هیچچیز اینجا، هیچوقت تنگ نمیشود و اولین بار در کل هجده سال زندگیام، اینهمه بی
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمیکنم که تکلیفِ خود را از حسین میپرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت میخواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم که دنیا را برای حسین میخواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟
•
از کتابِ #نامیرا
•
- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
این روزها را هیچ وقت به فراموشی نخواهم سپرداز سخت ترین دوران های زندگی ستاین قدر که حتی از شرح وقایع اش هم عاجزممحل کار یک جور و منزل طوری دیگرتنها امیدم این روزها به آیات الهی خداست که وعده داده به مجازات سخت تهمت زنندگانتنها امیدم به خداست که وعده داده به تمام شدن این دورانثبت می کنم برای یک عمر در این تاریخ23/06/1398
نمی خواهم مقایسه ای غیر واقعی بکنم.نمی خواهم دغدغه ها را مقایسه کنم .
نمی خواهم توانمندی مان را مقایسه کنم.
اما قبول کنید علی (ع) هم با آن عظمت اش، شب هایی را سر در چاه می کرد.
علی هم جایی داشت که در آنجا فقط خودش بود و خدایش.
این ک چه می گفت و چگونه می گفت بماند، مفصل تر ز این حرفاست بحث اش، بحثم درباره ی چاه است. چاهی که واصل علی و خدایش بود؛چاهی ک از زمین به عمق آسمان می رفت؛ چاهی ک قطرات اشک علی زنده نگه داشته بودش.
زود یا دیر چاه زندگی ام را بای
خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمینویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمینویسم چون میخواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. میخواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. میخواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش میکنم و چند بیل خون رویش میریزم!
امروز که کله سحر پاشدم و کلی برنامه ریختم ح پیام داد و رسد به اعصابم. این آدم واسه من تموم شدست، دیگه باهاش نخواهم بود ولی چرا همچنان دارم بهش جواب میدم و پیام میدم و اعصاب خودم رو خورد میکنم؟
تو روحش، میدونه چجوری باریک بده، میدونه چیجور من رو تو مشتش نگهداری. ولی بسه... دیگه بسه... من که میدونم چرا وا میدم باز؟ هیچی بزرگ هیچی در انتظارت نیست. هیشکی هیچجا برات نرسیده.
تازگی ها هرگاه از دیگران می رنجمیا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان، برایم می کنندچشمانم را می بندمو این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم
"دیگران حتی به اندازه ی سردردشان، به مردن من و تو اهمیت نمی دهند..."
و همین برای بیخیال شدنم کافیست...
و من نگران قضاوت های مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم، نخواهم بود...
راز آرامش همین است...!
صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.
...
امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتا
خدایا! عذر میخواهم از این که در مقابل تو می ایستم و
از خود سخن میگویم و خود را چیزی به حساب میآورم که تو را
شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا! تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی،
که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق میسوزم،
یا در شدت درد میگدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی
آب میشوم، و سروپای وجودم روح میشود، لطف میشود،
عشق میشود، سوز میشود، و عصاره وجود بصورت اشک،
آب میشود و به عن
منِ دیگری...
در قلبم جهانی در آشوب استدر سرم ناظمی با باتوم استدر جانم شخصی توو حس قاتل استبه کجا خواهم رسید
×××
نهادینه شده در مغزم بذرشخصیت دیگریم ، آدمِ رزلفرار نُرون از کوچک ترین درزبه کجا خواهم رسید
×××
عصبی ، هر آدم خود لعنتیستاین جسم عاشقِ کفن نیستاین روحِ این بدن نیستبه کجا خواهم رسید
شاعر: پاسبان پارسی
‹ برداشت از این غزل با ذکر نام شاعر و منبع انتشار مانعی ندارد ›
[۴:۵۱, ۱۳۹۸/۱۲/۴] maham9ham: خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زارکنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد……
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورد
صدای تلویزیون از دور میاد: "نیچه کسی بود که مخالف سرسخت عقاید رایج بود" و من وسط طوفان افکارم به این نتیجه رسیدم از بس همیشه تو سایه ایستادم و جسارت حرف زدن و دیده شدن نداشتم، هیچوقت و هیچجا آدم مهمی نخواهمشد و این حقیقت تلخ چند ساعتی دنیای من رو به تاریکی فرو برد. باید چراغی روشن کنم، باید محکمتر بایستم، باید صدام رو به گوش دیگران برسونم قبل از اینکه دیر بشه. جرات این رو دارم که بگم من تو یه زمینه حرفی برای زدن دارم؟ هنوز نه، هنوز نه...
گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشتاینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشتچشمهای توخدای حرفهای تازه اندکفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای منوقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشتبوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتوعشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشتاینکه من مردابم اری خط به خط کهنگیتوبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشتدرمیان دستهای کوچم جای تو نیستمن تمامت رابرای دیگری خواهم نوشتموج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشدباتودارم حرفه
مـن اهدا کنندۀ عضو نیستم
ولی میتوانم قلبم رابه تـو اهدا کنم
***********************************
دوست ندارم رژیم بگیری
اندام تـو بینقص اسـت
و مـن عاشق وجب بـه وجب آن هستم
***********************************
فکر میکنم اقبال مـن بلند اسـت
چون تـو میتوانستی
هر مرد دیگری را در دنیا انتخاب کنی
و تصمیم گرفتی مـن را انتخاب کنی
***********************************
بهترین روز زندگی مـن روزی بود
کـه با تـو آشنا شدم
***********************************
اگر این درست باشد کـه عشق آسیب میزند
مـن این ری
خدایا! عذر میخواهم از این که در مقابل تو می ایستم و
از خود سخن میگویم و خود را چیزی به حساب میآورم که تو را
شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا! تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی،
که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق میسوزم،
یا در شدت درد میگدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی
آب میشوم، و سروپای وجودم روح میشود، لطف میشود،
عشق میشود، سوز میشود، و عصاره وجود بصورت اشک،
آب میشود و به عن
کسی که از این دعوت بزرگ آگاه شود، باید بکوشد که از دعوت شدگان این دعوت گردد. این جانشین و برادر او امیرالمؤمنین علیهالسلام است که میفرماید: «از زمانی که ندای منادی رسول خدا صلوات الله علیه را که برای روزه این ماه ندا میکرد شنیدم، هیچگاه روزه این ماه را از دست نداده و در تمام عمرم آن را از دست نخواهم داد؛ اگر خدا بخواهد.»
ادامه مطلب
دل بسته ام به خیال نبودنت...به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان... به قربان صدقه هایی که نمیروی... به فدای تو شوم هایی که نمیگویی... نه شاعرانه... نه چندان با محبت... اما پر آرامش... پر خیال راحت... پر آسودگی... میدانم تنهایم نمی گذارد... شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون... کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند... خیره خیره؛ تمام روز را... مثل بقه نبودنش را، دوست دارم... نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم... نمی ترسم که احوالی ا
درباره این سایت