از تاریکی نمیهراسی، این شبحِ ظلمت است که چنگ میاندازد به قلبت. چه سود از دیده فروبستنها به گاهی که هرم نفسهای ابلیس پشت گوشت دمیده و سایهها به زیر پوستت خزیدهاند؟ وحشتِ ندیدن و به دام افتادن بیشتر است؛ نگاه کن، دستی بر گلویت میساید و راه فراری نیست. این تویی و تاریکیِ دنیا... و جز خیال خوابی سبک که فراگیردت، چه رویایی را میشود پرورد، وقتی که وحشتِ دیدن و به دام افتادن نیز، کم از اسارتی کور ندارد...؟
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفت
در بغض فرو رفتهدر وحشتِ تنهایییک گوشه در این عالمیک گوشه ی تنهایی
یک گوشه در این عالمصد بار ترک خورنصد بار دعا کردنیک روز تو می آیی...؟!
صد بار دعا کردندر حسرتِ این تفهیممستغرق این اغماافسوس ، نمی آیی...
مستغرق این اغماسرگرمِ کسی بودنسرگرم شدن با توسرگرمِ تن آسایی
سرگرم شدن با توسرمست شدن از هیچهی جرعه از این خالیهی فرضِ تو اینجایی...!
هی جرعه از این خالیهی فحش به هر چیزیمبهوت و فروماندهیک مرده ی سرپایی
مبهوت و فروماندهمبحوس شده در خو
عیب گیری فیلم ترسناک The Void«ووید» ( The Void ) احتمال دارد ناامیدکنندهترین فیلم اینجانب تا این لحظه از سال 2017 باشد . ولی چرا؟ خب , تحت عنوان یک کدام از دوستداران سرسخت و دیوانهی سینمای وحشتِ دههی 80 , زمانی فهمیدم فیلمی به نام «ووید» موجود است حسابی ذوق و سلیقه کردم . «ووید» جدیدترین کالا استودیوی مستقلِ «استرون 6» است . استودیویی که از جوانانی درست شده که کودکی و نوجوانیشان را در هم اکنون تماشای فیلمهای کمدی/ترسناک دههی 80 گذرانده بودن
با مجی رفته بودم یزد. اون برای پروژهش توی دانشگاه چندساعتی کار داشت و منم برای خودم تاب خورده بودم. مسیر رفت رو من رانندگی کرده بودم و مسیر برگشت رو، روی صندلی عقب خوابیده بودم. مجی گفته بود که داریم میرسیم به شهر... ببرمت خونهی خودتون یا میای خونهی ما؟ من خیلی خواب بودم، بهش جواب نداده بودم. بعد دیدم یه جا ایستاد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن. یه پیرمرد بود که آدرس میخواست. من هنوز زیر ملافه خواب بودم. از صدای در فهمیدم که پیرمرد سوار م
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیتالکرمِ قم شدم رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر کیست که اینگونه جلا میدهد بوی غریبیِ رضا میدهد پارهای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمسالشّموس»! عمّهی مظلومهی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمهشبِ جمکران! از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضهی معصومیت آفتاب! «شیعه» به نام ت
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیتالکرمِ قم شدم رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر کیست که اینگونه جلا میدهد بوی غریبیِ رضا میدهد پارهای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمسالشّموس»! عمّهی مظلومهی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمهشبِ جمکران! از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضهی معصومیت آفتاب! «شیعه» به نام ت
پدربزرگ مهدی یکشنبه شب بعد از چندماه تحمل درد، از دنیا رفت. تمام روزهای قبلش، وقتی بیماری پدربزرگش به اوج خودش رسیده بود، ما درباره مرگ صحبت میکردیم. درباره اینکه چطور باید به مرگ نگاه کرد. باید منتظرش بود یا نه. اما الان اتفاق افتاده. اون روز من میدونستم، حتی مطمئن بودم که این اتفاق میافته اما چیزی نگفتم. بههرحال اتفاق افتاد. و من متوجه بودم آدم حساسی مثل مهدی تا چه حد میتونه از این واقعه رنج بکشه. میخواستم کنارش باشم. البته من در مو
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاه
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاها
خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بینهایت چاق که هرگز انگشتهای کشیده و لاغری نداشت. دستهایش اصلاً رگهای برجستهای نداشتند و ابداً هم سیگار نمیکشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. میگفت که به خاطر مشکل معدهاش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلس
حالا و از پست قبل، چیزهای زیادی تغییر کردهاند.
آنشب، در یک لحظهی کوتاه از آنشب و توی سمکافه همهچیز بهم ریخت. [ بعد از نوشتن جملهی قبل 5 دقیقه هیچ حرکتی نکردم. فکر کردم که چطور بنویسم همهچیز چقدر به هم ریخت تا منظورم را برساند و فکرم نتیجهای هم نداشت البته. ] چنان، که نشستم به کندنِ موها و هذیان با « طیف» ، به معنیِ عربهاش. محمد دستم را گرفت. الف از پشت سر رسید و هول کرد که « سیگار؟ » . سر تکان دادم.
خاکستر را ریختهبودم روی دسته
یک عادت به احسان محافظت شده که بوسیله یک متد ی باستانی از گرگ های عصر پلیستوسن تعلق دارد، از مزار منجمد شمال شرق سیبری خارج کشیده شد. این سر بزرگ می تواند اطلاعات ژنتیکی مهمی تو تک تاریخچه ی تکاملی گرگ ها و منشا سگ های اهلی مجهز کند. به گزارش سیبری تایمز، یک ساکن محلی جزء ابیسکی در یاکوتیای شمالی در سیبری، این عادت بدون بدن را تو لایه ی منجمد داخل حال ذوب درون تابستان سال ۲۰۱۸ کشف کرد. این کشف در موزه ی ملی میرائیکان توکیو در ژاپن تو جریان افتت
از این همه خودناباوری دلم میگیرد. هیچ چیز به اندازهی حس ضعف حالم را بد نمیکند. به معنای واقعی کلمه عذاب میکشم وقتی میبینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان میداند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.
خود را به در و دیوار میکوبد تا آن دیگری را بیابد. جالبتر اینجاست که در این راه اصل
از این همه خودناباوری دلم میگیرد. هیچ چیز به اندازهی حس ضعف حالم را بد نمیکند. به معنای واقعی کلمه عذاب میکشم وقتی میبینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان میداند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.
خود را به در و دیوار میکوبد تا آن دیگری را بیابد. جالبتر اینجاست که در این راه اصل
پیکسار با «داستان اسباببازی 4» (Toy Story 4)، فیلمی ساخته است که یک اسباببازی بعد از اینکه خودش را آشغال مینامد، دهها بار بهطرز ناموفقی برای خودکشی تلاش میکند! آنها با این انیمیشن، اسباببازیهای عزیزمان را مجبور میکنند اینبار در چشمانِ بزرگترین وحشتشان، مرگ و بیمعنایی خیره شوند. «داستان اسباببازی ۴» انگار از روی این جمله از اپیکتتوس، فیلسوف یونانی دربارهی افسردگی ساخته شده: «چیزی که به آن عشق میورزی، فانی است؛ آن یکی
شاید چیزی که مینویسم رنگی از تو نداشته باشد. همه ما تنها خودمان را میشناسیم و جز خودمان از چیز دیگری قادر نیستیم که حرف بزنیم. دوستیهایمان، رفاقتهایمان، همهچیز فقط برایمان معنادار است چون ما آنها را تجربه میکنیم. چون ما هستیم که از پشت چشمها دنیا را میبینیم. دلیل اینکه وحشت میکنیم یا دوست میداریم یا تاریخ جایگزین وحشتِ ما نمیشود هم همین است. مهم نیست که روزی استالین مردم را برای کوچکترین حرفها به اردوگاههای دورافتاده
MIKH+CUB
شهروزبراری صیقلانی نویسنده
من خیس نویس برایتان مینویسم....
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی “آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتیمتر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ
درباره این سایت